موضوع: "قلم نوشت"
“هوالمحبوب”
به خودش که آمد؛ چای سرد شده بود…
+بی حواسی هایش
“هوالحبیب”
اگر نقاش بودم، نقشِ لبخندِ زیبایت را روی دلم حک می کردم.
تا که هربار با یادش قندی در دلم آب می شد…
پ.ن: برای چندمین بار، شاید…
“هوالمحبوب”
می دانی شیعه نیازی به تقویم ندارد…
همان لحظه که سینه اش سنگین شد، همان وقت که قلب اش تیر کشید!
دقیقا همان روزی که نفس هایش به شماره افتاد…
می فهمد که امروز رشته ای از دل اش پاره شده!
اصلا شیعه نیازی به یادآوری ندارد، روزهای رفتن که بیایند تمام بدنش
داغ و تبدار می شود. آنقدر که دیگر باید زار بزند از نبودن، از مصیبت های
گذشته… از داغ هایی که تمامی ندارند…
پ.ن: شهادت رسمِ آدم های آسمانیست… خداکند که زمینی نباشیم!
“هوالمحبوب”
بیا قاعده ی عشق را تغییر بدهیم.
همان قاعده ای که حضور عقل در کنارِ عشق را نقض می کند.
قبل از آنکه هوشِ رفته را پای عشق بگذاریم و شکست را
مز مزه کنیم…
عقل را کنار عشق بنشانیم، این دو را ترکیبشان کنیم و
اینبار عاقلانه عاشق بشویم…
بخدا که عقل زیباتر عاشق می شود. پایدارتر سرِ یار
جان می دهد… مجنون تر پای معشوق می ایستد!
دیگران ما را از عقل ترسانده اند وگرنه اگر جایش باشد
عقل عاشق تر است…
“هوالمحجوب”
صدای شُرشُر پر شدنِ لیوانِ آب فضا را می گیرد.
دستم کشیده می شود به سمتِ پرده ی سبز رنگ… لیوان را به لبهایم نزدیک می کنم
یک قُلُپ آب، نگاهی دوخته شده بر گربه ی سیاه رنگِ دیوارِ درختِ گردو…
قُلُپ… دو انار کوچک برشاخه های درخت خشکیده…
قُلُپ برگ های انگور زرد شده اند…
قُلُپ رخت ناآشنای روی بند… قُلُپ گل های باغچه مرده اند… قُلُپ تاب خالی است.
بغض از سکوتِ منظره آب را در گلو نگه میدارد. بزور آب گلویم را پایین میدهم.
پرده می افتد.
لیوان خالی بدست ایستاده رو به پنجره ای بنبست. و آخرین قطره…
قُلُپ، تو دیگر نیستی…
“هوالمحبوب”
آن سفرکرده که با خود دل شیدایم بُرد
گُذَرَش هم بر این خانه ی بیمار نخورد…
هذیان نوشت ماریا
پ.ن: خدایش بیامرزد، روزگاری مجلس گرم کن ما بود، در کودکی هم نقش ترسناک ترینها
را بازی می کرد. مرحومه میم
پ.ن2: امروز از آن روزهایی بود که هرچه به شب نزدیک تر می شوم دلم تنگ و تنگتر میشود!
پ.ن3: دلم تو را می خواهد…