“هوالمحجوب”
بی قرارم، بی قرار…
هیچ چی حالمو خوب نمی کنه، هیچ جا دریای طغیان کرده دلم را آروم نمی کنه.
هر روز بیدار میشم میگم میرم فلان جا، میرم فلانی را می بینم. اما دریغ از یک
ذره تسکین. یک ذره آرامش. دچار چی شدم نمی دونم! فقط میدونم دلم می خواد
فرار کنم. از همه چی. از خودم. از فکرهام. از کارهام. از موقعیتم. از همه آدم ها
درمانده م. درمانده…
اقا یه ساله لپتامو فروختن برا خودشون لپ تاپ خریدن همش مجبور بودم با گوشی برم این ور اونور، دیگه مگه چقدر گوشی میتونه جای لپتاپو بگیره …..
از این ور که هنوز نااراحتم از فروختن لپ تاپم بعضی وقتا فقط موقغ نیاز یکی دوتا عکس میگیرم و سعی می کنم سمت لپتاپش نرم. یعنی غرورم اجازه نمیده…
الان بعد یه ساله چند شب بعد خواب بچه ها میام و پشت سیستم میشینم و یه دل سیر دستامو کیبورد مالی میکنم و یادم اومد خیلی وقته نیومدم وبلاگت و بعدش که دیگه اینجام
با نوشته هات حالم خوب میشه… خوشم میاد از نوشته هات
:)
دعا کن خدا از اسمون یه کیسه پول بندازه برم یه لپتاپ برا خوده خوده خودم بخرم که منت هیچ بنی بشری و نکشم خخخ
ان شالله دفعه بعد که اومدم وبلاگت با لپ تاپ خودم باشه :)