“هوالشافی”
گفت دارم میمیرم ولی نمی میرم!
با عزرائیل دست به گریبانم، نه اون زورش به من می رسه و نه من زورم به اون..
+ من هیچوقت راضی به مرگ کسی نبودم، نیستم. حتی جمله ی خوب شد رفت راحت شد
را هم دوست نداشتم و ندارم. ولی کنار تخت.. آنجا که شاهد رنج عزیزم بودم؛ لحظه ای که
با نگرانی دست گذاشته بودم پشتش و نوازشش می کردم و سختیِ بالا و پایین شدن نفس ها
را با انگشتانم لمس می کردم لحظه ای گفتم خدایا راضی َم، ببر. طاقت زجر کشیدن ش را ندارم.
هرچند که خدا منتظر رضایت من نخواهد بود…