“هوالمحبوب”
از خستگی کفِ آشپزخونه ولو شدم. زُل زده بودم به لامپی که روشن بود. خط نگاهم رسید به
برش های سقف و دیوار، انگار همین دیروز بود که پا توی این خونه ی نوساخته گذاشتیم.
خواهر و برادری، شاد و شنگول، نیمه شب، وقتی کارگرها رفته بودند آمده بودیم سرکشی تا
ببینیم آن خانه ی ویلایی بزرگ تبدیل به چه چیزی شده.
برادرم با ذوق توضیح می داد که چی کجا قرار می گیره. ساختمان نیمه کاره بود و طوسی رنگ
شب بود و برای منِ بچه تشخیص توضیحات سخت. از ذوق آن ها من هم ذوق می کردم.
پنج ساله بودم که ان حیاط قشنگ با تابِ زیر درختش که روزهایم را شیرین می کرد و شب هایم
را ستاره باران، از دست دادم.
عمق فاجعه را وقتی خوب فهمیدم که بعد از چند وقت جابجایی، هق هق کنان می گفتم خانه ی قبلی
را می خواهم. خواهرم می گفت چشم هایت را ببند تصور کن توی حیاطیم، داریم پله ها را پایین
می رویم حالا رسیدیم زیر درخت، کنار تاب و…
همیشه عزادارای کردن هایم برای وقتی بود که نباید. داغِ از دست داده ها دیر به جانم می افتاد.
انگار اول راه زره به تن می کردم و به آخر که می رسیدم چیزی از زره باقی نمانده بود، درد تازه
رسوخ کرده بود به دلم، به روحم.. دردی که برای هیچکس قابل درک نبود و نیست.
+ از این سخت جانی متنفرم.
خیلی وقته منتظر نوشته جدیدتم.
عادت کردم به خوندنشون.
گاهی اوقات فکر میکنم فقط خودمم که میام اینجا و میخونمشون. بنویس لطفا.
ممنونم.