“هوالمحبوب”
اولین سالی که روزه واجب شد و قرار بر این بود که اینجانب روزه هایم را بگیرم اواسط مدرسه
و یا اواخر مدرسه بود. یادم هست در کلاس تعداد انگشت شماری روزه می گرفتیم. شاید نهایتا
به پنج نفر می رسیدیم. یکی از همین روزهایی که بنا به دلایلی بعد از مدرسه همه باهم در کوچه
و خیابان رژه می رفتیم انقدر تشنه امان شد که مقابل درب خانه، یکی از بچه ها پارچ آبی خنک
آورد و همه یک نفس نوبت به نوبت یک لیوان آب خنک سر کشیدند. من هم همینطور عطشان
خیره شده بودم به آنها که وسوسه هایشان باعث شد من هم یک لیوان بخورم که روزه ام باطل
شد! دیگر بعد از آن هیچوقت هیچوقت دلم نخواست با هیچ حیله و وسوسه ای روزه ام را بخورم.
****
یک عدد خواهر داشتیم که اولین ماه مبارک به اینجانب رهنمود می کردند که رفتن به سرویس
بهداشتی روزه را باطل می کند :/
یعنی اگه من بخوام مصیبت هایی که از دست خواهر و برادرم در کودکی کشیدم بنویسم یک
کتاب می شه!!!
بعد از اینکه دیگه دیدم دارم می ترکم و رفتم سرویس با چشمای اشک آلود آمدم بیرون و گریه
که روزه ام باطل شد! حالا مادر هم بنده خدا هاج و واج مانده بودن که قضیه چیه… بعد از
توضیحات مادر آرام گرفتیم و این وسط هم خواهر فقط می خندید و می گفت عقل خودت کجا
رفته! خوشبینانه ترین حالت ممکن این است که فکر کنم خواهرم برای تقویت قوه استدلالم این
مصیبت ها را سرم می آورد.
****
توی هر مهمونی همه با تعجب می گفتن ماریا روزه کامل گرفته!!! بعد هم مادر را نصیحت می-
کردن این بچه خیلی کوچیکه گناه داره!!!
****
خدا بیامرزه پدر بزرگ را وقتی یک نفر به سفره افطار و سحر اضافه می شد خیلی خوشحال می -
شد.
****
خواهر میگن وقتی اولینبار روزه گرفتیم نزدیک افطار که می شد گریه می کردیم :/ من هرچقدر فکر
می کنم اصلا یادم نمیاد. ولی اصرار دارن که هم من هم جوزِپه از گشنگی و تشنگی گریه می کردیم
و مادر هم با قربان صدقه می گفت کم مانده به افطار :/ شاید جوزِپه همچین حرکتی بزنه اصلا
بعید نیست. چون خیلی ناز داشت. کلا پسرهای ما خیلی بیشتر از دخترهامون ناز دارن. مخصوصا
اینکه وقتی مریض می شد به مادر می گفت دارم میمیرم! بعد هم وقتی حالش بد می شد و بالا
می آورد به مادر با حالت سوزناک و مظلوم می گفت دیدی گفتم دارم میمیرم!!!اممم الانم
همینطوره ها نازشون خیلی زیاده :)))