“هوالمحبوب”
شازده بعد از مدتها مرا دیده بود ، مثل کسی که تخم کفتر خورانده باشندش مدام
حرف میزد !
از دوستانش ، دردل هایش ، اتفاقاتی که جدیدا افتاده بود !
یک لحظه هم تنهایم نمیگذاشت هرکجا میرفتم پشت سرم در حال حرف زدن می آمد !
دلم هم نمی آمد بگویم تورا به خدا کمتر حرف بزن . . .
موقع برگشت همراهم آمد در ماشین هم حرف میزد ، دردانه هم از آن ور زبان می ریخت
آخر هدفونم را در آوردم و به گوشم گذاشتم .
بعد از نیم ساعت دیدم حوصله گوش دادن چیزی را هم ندارم.
همینکه هدفون را در آوردم شازده دوباره استارت زد .
در همان حرف زدنش هایش یکی را PLAYزدم و با یک حرکت انتحاری هدفون را روی گوشش
گذاشتم .
چند دقیقه ای راحت بودم شازده خسته شد و هدفون را در آورد ، همینکه هدفون را در آورد
دردانه نطقش باز شد .
ای جان را پِلِی کردم و هدفون را گذاشتم در گوشش همینکه گذاشتم در گوشش با یک ذوقی
چنان ساکت شد و گوش داد که با دیدن آن صحنه گویی من در آسمان پرواز میکردم !
شازده دوباره شروع به حرف زدن کرده بود نگاهش میکردم با لبخند ولی اصلا گوشم به او
نبود .
دلم می خواست همانجا یک جیغ بنفش بکشم و بگویم تو را بخدا کمی سکوت کنید چقدر
حرف میزنید !
ولی نمیشد . . . گوشم از شنیدم خاطرات شازده پر شد !
در مسیر فکر میکردم اگر روزی فرزنددار شدم چطور حوصله ام میگیرد پرحرفی ها و پرسش
هایش را جواب بدهم و عکس العمل بدی نشان ندهم !