“هوالمحجوب”
حال ِش خوب نیست. ابروهای پرپشتِ کشیده ش همه ش تو همه! جرات شوخی ندارم.
حتی چندبار قدم برداشتم، اما دیدم لباش برای خندیدن همکاری نمی کنه! یذره فقط کش
میاد و یه لبخند بی روح تحویلم میده. لبخندی که قشنگ مشخصه زوریه، بیشتر برام حکم
دهن کجی داره. دهن کجی ای که میگه: (( باختی! دیدی نتونستی؟!))
می شینه جلو تلوزیون هرچی مستند در موردشه نگاه می کنه. بهش می گم: ((خب نبین! تا
انقدر اذیت نشی)) نمی شنوه انگار! وقت هایی هم که قراره بشنوه کانال عوض می کنه.
انگار که بخواد بگه فهمیدم چی میگی. اما به دقیقه نکشیده دوباره می زنه همون مستند.
دله دیگه! حرف های عاقلانه حالی ش نیست.
یادم نمیاد چند ساله این مسیرُ داره میره. این “یادم نمیاد"ِ من یعنی قصه خیلی قدیمی و
کهنه س. تا آنجایی که ذهن قوی من نتونسته براش تاریخ بزنه.
بچه خوش ذوقیه! بابامُ میگم… یه کوله کوهنوردی داره. همیشه چند روز مونده به رفتن ش
یهو میومد وسط پذیرایی، جلوی چشم!
یه کفش اسپورت مخصوص هم داره. تو همون روزها خریدشُ تجدید می کرد. اصلا هر سال تاریخ
خرید این مدل کفشش با این سفر تنظیم بود، همه شونم یک شکل و یک مارک.
شبی که می خواست بره خونه پر می شد از صدای قهقهه و شوخی کردن ش باما. چشم هاش
برق می زد از ذوق. از بس که شوق داشت حال ش به ما هم سرایت می کرد.
این حالت ها فقط برای قبل سفر ش نبود. بعد از اومدن هم تا چند ماه شارژ بود.
حالا که نشده. حالا که نتونسته. بی قراری و حالِ دلِ طوفانی ش کل خونه رو برداشته.
دیروز قبل از خوردن صبحونه صدای حرف زدن ش با مامانُ می شنیدم. تازه از پیاده روی
صبحگاهی برگشته بود. داشت با یه صدای گرفته ای می گفت:
“وسط پیاده روی یهو یاد پیاده روی تا حرم افتادم… دلم یه جوریه!”
+ خوش به حالِ دلهای یه جوریِ این روزها!