“هوالقادر”
نمی دانم ادمیزاد تا چه اندازه می تواند در مقابل تکان های گهواره ایِ دل مقاومت
کند یا اینکه چندبار می تواند ویرانه های دل ش را از نو روی هم سوار و بنا کند، ولی
این را خوب می دانم که قلب های بی قراری که قرار و سکون باخته و با هر لرزی به
خود می پیچند، درمانشان سخت و آرامششان کوتاه مدت است. جوری که نه عقل
با حرف های حساب شده و نه عوامل بیرونی با لهویاتشان نمی توانند رُلِ مسکن را
حتی شده به دقایقی ایفا کنند.
اینجاست که عجز مطلق تمام وجودت را فرا می گیرد و کاسه چه کنم چه کنم ت به
حسب شرایط روی دستهایت اواره می ماند.
نه خیال چنگ زدن داری، نه تقلا
نه خیال جنگیدن
نه خیال فرار
همینطور مثل مترسک های خراب شده، وسط مزرعه ی کلاغ زده می ایستی به نظاره
و می گذاری هرچه می شود، بشود.
تازه انجاست که لذت می بری از تمام شدن خیلی چیزها. آنجاست که می فهمی دیگر
هیچ چیز تکانت نمی دهد. ترس های گذشته فرو ریخته و هیچ ترسی عذابت نمی دهد.
درست همینجا که خیال می کنی همه چیز تمام شده، اغاز سر میگیرد.
” دیگر از منِ گذشته اثری نمانده و حالا باید به منِ جدید خوش آمد بگویی…