“هوالمحجوب”
چندین سالِ پیش وقتی در طفولیت به سر میبردیم
به همراه مادرجان و برادر جان و خاله جان میهمان خانه ی دایی جانِ جانان بودیم :)
در یکی از ساعات حضور ما در آنجا .
برادرجان روبروی تلوزیون کاملا دارزکش در تماشای کارتون های مورد علاقه اش بود
چند متر آنورتر در سالن پذیرایی دو پسرِ دایی در حال دعوا و شوخی و سرو صدا بودند
در حدی که همه را عاصی کرده و با هیچ تذکری ارام نمی گرفتند.
من و خاله جان و مادرجان که با فاصله دو متر پشتِ سرِ برادرجان روی مبل نشسته بودیم.
با حرکتی بس عجیب روبرو شدیم!
در همان لحظه ک - سروصدای آن دو پسر و درازکشی برادرجان و نشستن ما سه نفر-
خاله بدون هیچ سر و صدایی نیم خیز شد و آرام به طرف برادرجان حرکت کرد.
درست مثل پلنگی که نیم خیز می شود و با سکوت به طرف طعمه بی خبر بینوا
نزدیک میشود!
ماکه از هدف خاله جان اطلاع نداشتیم مثل یک تماشاچی در حال تماشا بودیم که . . .
ناگهان صدای کشیده ای بلند در فضا پیچید . . . و سکوت حکم فرما شد.
ما با بهت دیدیم که بی نوا برادرجانِ بیخبر یک سیلی محکم از خاله خورد .
جُوزِپِه که شوکه شده بود از سیلی نابجا بلند شد و گفت:
- اونا دارند شلوغ می کنندمن و چرا میزنی!
مادرم به زبان آمد که :
- حوری جُوزِپِه را چرا زدی .
وما از مظلومیت برادر اشک در چشمانمان حلقه زد .
سرانجام خاله پس از دقایقی سکوت برای دادن جوابی عاقلانه و منطقی برای کارش گفت :
- اگر این بلند می شد بدتر از آن دو شلوغ میکرد …. :/
و اینگونه بود که حکایت ملانصرالدین دوباره تکرار شد .
(توضیح نوشت : ملانصرالدین دو خر داشت که یکی از آنها فرار کرد و بشدت دوید
طوری که دیگر ملا نتوانست به او برسد بعد از شکست نگرفتن خر شروع کرد به زدن
آن یکی خر . کسی که شاهد ماجرا بودگفت این زبان بسته را چرا میزنی آن یکی فرار
کرد به این چه مربوط است و ملا گفت : اگر این را ول میکردم این از آن یکی زودتر
فرار میکرد )