“هوالمحبوب”
وسطِ حرفهایش خیلی نرم گفت که فلانی از من دلخور است! در آن لحظه فقط درگیرِ ان
شدم که دقیقا چه رفتاری از من سرزده تا فلانی دلخور بشود. هرچه گشتم چیزی ندیدم!
بعد از کمی توضیحِ خواهر تازه دستم آمد که خدای من چقدر لقمه را پیچانده و بعد به
پای دلخوری و گستاخی من گذاشته! بعد هم نصیحت گونه به خواهر فرموده که به گوش
من برساند: احترام بزرگتر را نگهدارم!!!
راستش نه خیلی دلخور شدم و نه به چه کنم چه کنم افتادم که: ای وایِ من فلانی از من
دلخور شده است!
خیلی خوب در دلم یک به ج… نثار کردم و بی خیال تر از همیشه توضیح دادم که اصلا
آنطور که این خانم شرحِ قصه داده و خود را مظلوم جلوه داده اند نیست!
خواهر با کمی من من گفتن که زودتر نگفتن چون می ترسیدند که وسطِ امتحانات خیال
من مکدر بشود و نتوانم درس بخوانم. خبر ندارند که در این چند سال چنان پخته شده ام
که دیگر این حرفهای خاله خان باجی در من تاثیری نداشته و خیالی هم بر تلافی نداشته
و نخواهم داشت!
مخالفت من با آن خانم باعث دلخوری شده است نه بی احترامی. گاهی وقتها اطرافیان
انقدر بال و پرت می دهند که فکر می کنی دیگر همه کاره شده ای و بعد وقتی کسی بر
عکسِ تو حرف می زند و یا مخالفت می کند اسمش می شود بی احترامی! ترس داری که
مثلا حرفت روی زمین بماند. دوره ی سواری دادن و به اصطلاح سروری کردن تمام شده!
حالا دیگر همه ی ما بزرگ شده ایم و میدانیم چه چیزی صلاح است و چه چیزی نیست!
احترام را زوری نمی شود گرفت. چیزی که خیلی ها می خواهند به زور کسب کنند و در
آخر نمی توانند.
+ برای بی احترامی که نکردم معذرت خواهی نمی کنم :)