هوالشافی
می نویسم تو را از میان تمام کلماتی که در ذهنم گنجانده ام
می دانم که میدانی چقدر در ذهنم به دنبالت می دوم
تا که بیابتم …
اما دیگر رمقی در پاهایم نمانده !
چطور دلت می اید مرا اینطور مشوش کنی
چطور دلت می آید کسی را که جز تو کسی را ندارد اینطور به دنبال خودت
گنگ بکشانی
بدون هیچ نشانی
بدون هیچ سراغی
می بینی و دم نمی زنی
این جوانمردانه نیست که مرا در امواجی از افکار در حال غرق ببینی و
دستانم را نگیری !
چطور دلت می اید . . .
روح که خسته می شود می بُرَد تمام می شود
نگاهم کن از تمام شدن گذشته ام
دیگر چیزی برای تمام شدن ندارم
پوچ شده ام . . . هیچ شده ام
نگاهم کن!
قبل از اینکه کالبد بی روحم از دست برود
تو دستش را بگیر . . .