“هوالمحجوب”
هزار و یک اسم داری و من از آن همه اسم
“لطیف” تو را دوست تر دارم
که یاد ابر و ابریشم و عشق می افتم.
خوب یادم هست از بهشت که آمدم، تنم از نور بود و پر و بالم از نسیم.
بس که لطیف بودم، توی مشت دنیا جا نمی شدم.
اما زمین تیره بود، کدر بود، سفت بود و سخت.
دامنم به سختی اش گرفت و دستم به تیرگی اش آغشته شد.
و من هر روز قطره قطره تیره تر شدم و ذره ذره سخت تر.
من سنگ شدم و سد و دیوار.
دیگر نور از من نمی گذرد، دیگر آب از من عبور نمی کند،
روح در من روان نیست و جان جریان ندارد.
حالا تنها یادگاری ام از بهشت و از لطافتش، چند قطره اشک است
که گوشه ی دلم پنهانش کرده ام، گریه نمی کنم تا تمام نشود،
می ترسم بعد از آن از چشم هایم سنگ ریزه ببارد.
یا لطیف!
این رسم دنیاست که اشک، سنگ ریزه شود و روح، سنگ و صخره؟
این رسم دنیاست که شیشه ها بشکند و دل های نازک شرحه شرحه شود؟
وقتی تیره ایم، وقتی سراپا کدریم به چشم می آییم و دیده می شویم،
اما لطافت هر چیز که از حد بگذرد، ناپدید می شود.
یا لطیف!
کاشکی دوباره، تنها مشتی از لطافتت را به من می بخشیدی
تا من می چکدیم و می وزیدم و ناپدید می شدم،
مثل هوا که ناپدید است، مثل خودت که ناپیدایی …
یا لطیف!
مشتی، تنها مشتی از لطافتت را به من ببخش …
عرفان نظر آهاری
از کتاب: در سینه ات نهنگی می تپد