“هوالمحبوب”
قبلِ اومدنِ پاییز! زیر گوشم زمزمه کردی؛ باید مشغول شد… شبای پاییز و زمستون سخت
میگذرن. باید یه کاری کرد که بدونِ جون دادن سپری بشن…
حرفات که تموم شد. خندیدم! گفتم: که چی مثلا؟! شب که خیلی خوبه! مخصوصا پاییز
زمستون. سرده می چسبی به پتو. فیلم و کتاب! آی بچسبه…
لبخند زدی. از اون تلخا! از اونا که حتی اگه چشمت هم نیوفته بهش تلخیش با هوا جابجا
میشه میره تو کام آدم!
حالا از اون روزی که هشدار دادی سه ماه گذشته… آدمیزاد همینه دیگه. حالیش نیس حال
و هواش ثابت نمیمونه. حالیش نیست یهو همه چی واژگون میشه. حالیش نیست یک
روزی میرسه خالی میشه. خالی از همه چیز، حتی احساس.
حالا دیگه شبای پاییز و زمستون فقط سردن. فقط سرد. نه پتویی گرم می کنه نه فیلم و
کتابی سرتو مشغول!
+دوام الحال من المحال