“هوالمحبوب”
یادم هست وقتی مادر طبقه اول درحال جست و جوی چیزی بود با شوق پله ها را
یکی دو تا ، با آن پاهای کوچکم در هوا پرواز میکردم تا به او برسم . . .
لبخندی از ذوق در لبانم بود ، مادرم خیلی مهربان بود میدانستم خواسته ام را رد نمی کند
صدای دوستانم که مقابل درب ورودی خانه منتظرم بودند در راه رو پیچیده بود .
آنقدر عجله داشتم تا آنها را بیش از این در انتظار نگذارم .
مادر سرش پایین بود و در کمد وسایل را جابجا میکرد .
بلند با همان ذوقم گفتم :
- مادر ، میگذارید با دوستانم جایی بروم ؟!
سرش را بالا آورد :
- کجا مادر ؟!
موهای بلندم را در انگشتانم می پیچاندم و گفتم :
- یکجایی
نگاهم کرد ، انگار که در حال مُچ گرفتن باشد گفت :
- شما بگو کجا ، شاید گذاشتم .
صدای بچه ها بلند شده بود انگار که خسته شده باشند از انتظار کشیدنم.
ارام گفتم :
- پارک سرِ خیابان . . .
مادر اخم هایش در هم شد :
- شما و چندتا دختر هم سن هم ؟! تنها آنهم پارک سر خیابان !!! نه
آمدم اعتراض کنم و خودم را لوس کنم که حرف آخر را زد :
- گفتم نه ، بحث هم نکن .
بغض کردم انگار که غرورم شکسته باشد ، با خودم در دل میگفتم چطور به دوستانم
بگویم که نمی توانم بیایم .
با بغض و غیض گفتم :
- اصلا تو مادر من نیستی ، تو نامادری هستی انگار . . .
هنوز لبخند مادرم را به یاد دارم که با آن همه بغض من و حرفهایی که او به نامادری
بودن محکوم میکرد یکی دو تا پله ها را گز کردم با حرص داخل اتاقم شدم و در را کوبیدم .
بعد از آن لحظه شاید یادم آمده باشد کسانی در انتظارم بودند بدو به طرف پنجره رفتم و
پایین را نگاه کردم .
خبری ازشان نبود . رفته بودند .
میدانی :
گاهی فکر میکنم وقتی با تمام دنیا قهر میکنم و از تو روی برمیگردانم درست مثل همان لبخندو
نگاهِ همان لحظه مادرم مرا نگاه میکنی .
خبر داری راه را می خواهم خطا بروم میدانی حرف زور میزنم ولی با همان حال به زور نگاهم
میداری . . . با همان ته مانده های اعتقادی که در وجودم هست !
شاید تمام این هوالمحبوب هایی که روانه ات می کنم بخاطر همان لبخندهای پر مهرت باشد
که همیشه و در همه حال عِطر لبخندهایت مشامم را پر از بودنت می کند.
تو با تمام این نخواستن ها با تمام این دردها و با تمام این نساختنها با من ساخته ای
با تمام این کج خلقی هایم :) اصلا از تو بهتر را می توانم پیدا کنم ؟!
الحمدالله الذی عرفنی نفسه و لم یترکنی عمیان القلب . . .