“هوالمحبوب”
کلاس که شروع شد استاد شروع کردند به نوشتنِ روی برد.
ما هم شروع کردیم به نُت برداری که دیدیم عه! چرا انقدر تار میبینیم!
هی چشمانمان را باریک و باریک کردیم دیدیم خیر افاقه نمی کند ! رسما کور شده ایم!
قبل تر ها احساس میکردیم چشمانمان خسته هستند و نیاز به استراحت دارند
ولی خب خسته تا چقدر؟! یک روز دو روز نه چند ماه!
در نتیجه تصمیم برآن شد تفعلی بر دکترجان بزنیم ببینیم جریان چیست!
از هرکسی دیده و نادیده شماره مطب دکتری خواستیم که به حمدالهی هیچکس به فریادمان
نرسید جز یک نفر آنهم آدرس مطب دکتر را دادند و گفتند آنجا وقت بگیر!
القصه پس از چند روز که درجه تنبلی پایین تر آمده بود روانه مطب شدیم.
طبق معمول سوار بر اسانسور ترسناک به طبقه چندم برج رسیدیم.
درب مطب بسته بود.
مطابق دیگر مطب ها که زنگ درب زده میشود و منشی در را باز میکند
زنگ زدیم دو دقیقه گذشت کسی نیامد باردوم زنگ را فشار دادیم و برای بارسوم
که داشتیم به شانس مبارکمان غر میزدیم که مطب بسته است بخت برگشته و ….
در باز شد!
در چهارچوب در اقایی با روپوش سفید ایستاده بود و با لحنی کلافه با نگاهش مرا
به دستگیره در رساند و چند بار دستگیره را با دست بالا و پایین فشار داد و گفت:
به این میگن دستگیره!!!
ما که تازه فهمیده بودیم درب مطب باز بوده و چند دقیقه بیخودی وقتمان را به زنگ زدن
تلف کرده ایم شوکه شدیم! بعد از چند ثانیه که خودمان را پیدا کردیم.
مثل همیشه ضایع شدنمان را اصلا بروی مبارک نیاوردیم و
از آن لبخند ها و خنده های عاقل اندر صفیهمان تحویل روپوش سفید دادیم و گفتیم : عه !
نمیدانستم! در حین گفتن این جمله انگار نه انگار که فاجعه ای چند دقیقه پیش
رخ داده بود وارد مطب شدیم!
تا وارد شدیم آقایی در چهارچوب مطب با تعجب به ما خیره شده بود انگار که موجودی
ناشناخته دیده باشند !
پیرزنی روی صندلی انتظار نشسته بود و دونفر داخل اتاق دکتر .
ازقضا ما دیدیم که منشی دکتر حضور ندارد آن که در را باز کرد خود دکتر بود :)
آن پیرزن با حالتی دلسوزانه به ما نگاه کرد و گفت - خوبی دخترم ؟
در این خوبی دخترم حرف بسیار است که ما می گذریم!
با گذشت دقایقی دو خانم و یک آقا هم تشریف آوردند و جمعمان جمع شد!
صدای دکتر نوید داد که خانم بفرمایید !
ما که در آنجا رگ عدالتمان شروع به فریاد زدن کرده بود به آنها که بعد از ما آمده بودند گفتیم
شما قبلا وقت داشتید !؟
همان اقا- نامبرده با تعجب موقع ورود خیره شده بود- در حال رفتن بود که با شنیدن صدای
ما برگشت و گفت : نه خانم فرق نداره شما بفرمایید .
به گمانم رسما با آن واقعه میانِ انها یک انسان خنگ مزاج شناخته شدیم!