“هوالمحبوب”
یه مدته حشرات باب دوستی را بامن باز کردن!
اون از اقای ملخ، اون از جیرجیرک چشم خوشگل، اینم از این سوسک بالدار!
خداروشکر از اونا نیستم که جیغ و داد راه بندازم! ولی خب بلاخره حرکات ریتم وار
و گرد شدن چشم و قیافه ای مضحک مانند از چندش شدن, همراهم هست…
ظهر که داشتم از کلاس بر می گشتم توی مسیر همیشگی- جایی که کلا فضای سبزه-
تنها بودم. از روبرو یه سوسک محترم پرواز کنان آمد طرفم! من خودم را کشیدم راست
که تصادف نکنیم، نیاد روم بشینه. اما لَهنتی انگار نفهمید اونم اومد سمتِ راست :/
رفتم سمتِ چپ دوباره پیچید چپ! هیچی دیگه! تصادف شد.
حالا منم حرکات ریتمیک میام و شنل مشکی زورومو رو هوا می تکونم. تو اون شرایط
هم دارم با سوسک حرف می زنم: کجا رفتی ؟! ای بابا تو روخدا برو نمون …
اصلا ندیدمش دیگه دیدم کم کم باعث جلب توجه میشم دور تند گرفتم اصلا نفهمیدم
مسیر نیم ساعت پیاده روی را چطور گذشتم. در طی راه رفتن هم هر چند دقیقه چادر
می تکوندم. منتظر بودم یکی از همون پسرای دبیرستانی مسیر بگن خانم روت سوسک
نشسته! اصلا خودمو آماده کرده بودم اگه گفتن محترمانه بگم توروخدا برش دار :/
بعدشم فکر کردم خدایا نشینم تو ماشین خودشو نشون بده! تو ماشین چطور کنترل کنم
خودمو… خلاصه تا برسم خونه داشتم همه ی مسیرهایی خلاصی از جناب سوسک را
با خودم طی می کردم.
وقتی رسیدم سریع تو راهرو چادر را در آوردم و یدور چک کردم. بعدشم دیگه تک تک
لباس های تنم! یعنی قشنگ یه سکته خفیف زدم تا دیدم نیست! :/