“هوالمحبوب”
چند روزی هست که حالت تهوع عجیبی دارم تا جایی که حتی میل به غذا خوردن ندارم اوایل
فکر می کردم معدم لوس شده ولی بعد دیدم نه هرچقدر که به اون قضیه فکر می کنم تشدید
حالت تهوع دارم پس در نتیجه فهمیدم که از اعصابِ! :/
خلاصه اینکه به اصرار مادر رفتم پیشِ پیرِخانه. آنها اعتقاد داشتن که آب افتاده تو دل ما! حالا
اینکه اب افتاده را چطور اینجا شرح بدم بماند. یک کوچولو خودتون تلاش کنید می فهمید من
چی می گم.
خلاصه اینکه رفتم و دراز به دراز افتادم کنارش. داشت درمانم می کرد که یک دفعه گفت:
- هومممم توام که ناخن هاتو خنجر می کنی!!!
فقط همین جمله کافی بود که بزنم زیر خنده. وضعیتی که داشتم اصلا خوب نبود. حالا بنده خدا
هی می گفت نخند دخترجان. نخند بذار ببینم چه کار می کنم.
اما مگه بند می آمد!
+ کلا این مادربزرگ ما به ما گیر نده یا ضایعمون نکنه روزش سپری نمیشه :)))
++ سایه ت بالا سرمون باشه …