“هوالمحجوب”
فرچه های رنگ روی دیوار کشیده می شد و زخمه ها هر کدام روی یک تار با ناز و ادا می خوابید.
نوای سنتور و بوی رنگ هوای تازگی مخلوط شده بود.
یک نگاه به امیرِ نوازنده می کردم. یک نگاه به رنگ کارها. یک نگاه به حرکت دست های امیر که
مثل دو پرِ بی وزن روی هوا می چرخید و نگاهی دیگر به رنگ کارها و دست هایی که فرچه ها را
روی دیوار می کشید. مدام توی ذهنم سوال تکرار می شد: من باید اینجا باشم؟!.
کجاااا؟؟