“هوالمحجوب”
تو این چند وقت تمام حواسم معطوف شده به رفتار بقیه با من، در واقع یک حس سرکوب
شدن دارم. مثلا هروقت بخوام در مورد رفتار و یا تفکرم حرف بزنم وقتی به میمیک صورت
شخص مقابلم دقت می کنم قضاوت و یا قبول نداشتن را خیلی روشن میبینم و این برام
آزار دهنده شده. متاسفانه این رفتار هم بیشتر از نزدیکان و عزیزانم هست. من تمام عمرم
تلاش کردم آدم ها را همانطور که هستن بپذیرم. نهایتِ نهایت زور زدم که هیچوقت هیچ
رفتاری را- بغیر از رفتارهایی که با هنجارها متضادن- محکوم نکنم. و به طور کلی سعی کردم
آدم ها را باتمام بدی هاشون بپذیرم و دوست داشته باشم. الحمدلله موفق هم شدم. دلیل
اینکه دیر از بقیه و رفتارها دلخور میشم هم همین موضوعه.
اما راستش این برخورد های اطرافیان حساسم کرده و این حس را به من میده که قبولم
ندارن. نیاز به تایید ندارم ابدا! ولی سرکوب شدن را هم نمی خوام.
****
از وقتی امتحانات شروع شده، اصلا فرصت فکر کردن نداشتم، این به معنی این نیست که
دارم خرخونی می کنم، نه! من همان ماریام که با وجود چند روز فرصت دقیقه نود با تندخوانی
کتاب را تمام میکنه و میره سر جلسه! حتی خراب هم کنه با نیش باز میاد بیرون و میگه همین
از دستم بر میومد!
فقط اینکه امتحانات یک مشغله ی بزرگ شدن و امیدوارم زودتر تموم بشن. چون برای تعطیلاتم
کلی فکر دارم.
****
فکرم خیلی درگیرِ اِلیِ، خیلی زیاد. دلم نمی خواد مستقیم بهش پیام بدم دوست ندارم بفهمه من
از این مشکل بزرگی که تو زندگیش رخ داده خبر دارم. مطمئنم اگه بفهمه اذیت میشه و سرافکنده
میشه.
کاش خدا به برکت قدم فرشته ی پاکی که وارد زندگیش شده، هرچی خیره تو جاده زندگیش
بریزه.
****
من آدم نمیشم! - خیلی شرمنده ام، خیلی خیلی حیلی-