“هوالمحبوب”
وقتی صدای آهنگ ” سلام ” فریدون به گوشم می رسه، یاد آن شبی می افتم که با دوست، ساره
زهرا، سید. از اتوبوسِ کاروان -که از بدو ورودمون تا انتهاش پر از حرفه- پیاده شده بودیم تا بریم
سرویسِ راه.خنکی هوا و زمزمه ی همین آهنگ بدستِ دوست که تبدیل به همخوانی گروهی شد
تا خودِ سرویس همه باهم آهنگ را خوندیم.
یادِ چادر لبنانی که مثل عبا رو سرم انداخته بودم و دخترهای دیگه ریلکس تر از همیشه چادرشون
را زمین گذاشته بودن تا راحت باشن- البته که حجابشون ناقص نبود، بعدها همین چادر گذاشتن
آنها هم تو اون کاروان کذایی حرف شد- . یاد ِ قدم زدن های نیمه شبانه مون. یادِ خنده های
دلبرانه که صداش همه جا را می لرزوند.یادِ شوخی های توی اتوبوس و تذکر های ممتد.
یادِ آرش :)
یادِ جمله ی معروفِ : بچه ها حالا اینو بگم زهرا لُ..! خندیدن های پشتِ بندِ این جمله!
یادِ جوانک تهِ اتوبوس که دلِ زهرا را برده بود و هرجا میدیدش ازش می پرسید کجا بودی! یادِ
شلوار کردی که برای پدرش خریده بود و همه امون یدور پرو کردیم و قش قش می خندیدیم.
یادِ عینکِ مضحکی که دوست به صورت زده بود و قِر میداد. یادِ سوسن و سادگی هاش…
یادِ پیتزاخوردن های همیشگی… یادِ لبخند ماسیده شده ی عکس. یادِ غذاهای مخصوص معده
دردیِ دوست. یادِ… یادِ آقای عرب!
یادِ تمام شلوغ کاری و شیطنت هایی که تو فراغِ بالی انجام میدادیم و الان با اینهمه دغدغه
فرصت یک دورهمی ساده هم نداریم… بخیر!