“هوالمحبوب”
جمله ی معروفِ او بود! وقتی زنگِ خانه به صدا در می آمد و ما با همان حالتِ لباس راحتی و
موهای افشون در را باز می کردیم و با دیدنِ مهمانِ آقا مثل فرفره در خانه دنبال سنگر می گشتیم.
اگر شانسی داشتیم و چادری دمه دست بود همانجا استتار می کردیم در غیر ای صورت به سمتِ
قسمت هایی از خانه که می دانستیم مهمان ما را نخواهد دید حمله ور و سنگر می گرفتیم.
همیشه این مواقع مادربزرگ با صدایی که فقط خودمان می شنیدیم می گفت:
((دخترجان یک چارقد بنداز روی سرت که اینطور مثل اسپند بالا و پایین نپری…))
حالا این جمله هم با میزان هیاهوی ما لحنِ عصبی و ارام َش تنظیم می شد. این همه سال
گذشت و ما همچنان با همین وضعیت اسفناک می رویم سراغ باز کردنِ در. الحمدلله عادت دیدن
و پرسیدن: کیه!؟ را هم نداریم درست مثل یک حیوانِ شریف دکمه باز کردنِ در را می زنیم و بعد
انگار مثلا قرار است لولویی چیزی وارد بشود پشتِ درب ورودی سالن کمین می گیریم و با دیدنِ
سایه ی ناآشنا یک اشاره ای به اهل بیت می کنیم و دِ فرار! اگر خدایاری کند و از پله ها به طبقه
بالا متواری شویم که چه بهتر در غیر اینصورت تا پایان رفتن مهمان ها باید استرس یک گوشه
ماندن را به تن بخریم.
اینها را گفتم که بگویم دیروز با فوت آن پیرمرد شریف میهمان های تهران و بعضا حتی تبریز به
خانه تشریف فرما شدند و چند ساعتی اینجانب زیر میز آشپزخانه با موهای افشون و لباسی که
خدا داند چرا آن را به تن داشتم کمین کرده و بعد از رفتن آنها شماتت مادر را مبنی بر نداشتن
چارقد و اینکه چرا نیامده و خوش آمدگویی نکرده ام به جان خریدم!!!
+ آدم شدن چه سخت است (آیکن خنده)