“هوالمحجوب”
برای اولین بار صفِ سنگک ایستادم :) اعتراف می کنم نمی دانستم باید چه کار کنم. مثلا زُل بزنم
به کجا!؟ شاتر را تماشا کنم یا آن پسر سبیل موتوری که داشت خمیر را ورز می داد. یا اصلا به
روبرو و آقایانی که کم مانده بود به حلقم برسند را خیره بشم. اول از همه برای اینکه ضایع بازی در
نیارم و لو ندم که اولینباره اینجام تمام تمرکزم را جمع کردم روی پول هایی که داده می شد تا
ببینم دقیقا قیمت هر سنگک چقدره. چون هربار سرِ این موضوع یک گیج بازی در آوردم تا حدی
که مثلا فروشنده خودش نان لواش را تا کرده داده دستم!!! قشنگ فهمیده من اینکاره نیستم.
بین این ایستادن داشتم فکر می کردم مثلا اگه آدم کتاب بیاره و تو صف بخونه چه اتفاقی میافته
که راستش با دیدن آدم های دور و اطراف که خیلی خاص نگاه می کردن آدمو اینکار جلب توجه
که نمی کنه هیچ اتفاقا نگاه عاقل اندر سفیه هم از طرف آنها می طلبه… درنتیجه کاملا این نظریه
رد شد :)
سنگک را که گرفتم خیلی داغ بود در حین برداشتن هم کله اش کنده شد افتاد! :/ مجبور شدم تا
بزنم. قبلا ها مگه سنگک را صاف نمی گرفتن؟! الان چرا خرد میشه؟!
-خدا چادرمان را حفظ کند که در حفظِ دستانِ مبارکمان بسی محبت داشتند!-
بعد از سنگک هم برای اولین بار حلوا درست کردم که البته طعمش خوب شد ولی ظاهرش :/
بگذریم…