“هوالمحبوب”
وقتی صدای اذانِ آشنا در خانه پیچید، تمام ذهن و قلبم رفت به سمتِ روزهای خوشمان!
همان روزهایی که لحظه شماری می کردیم تا اذان بدهد،سریع چادرچاقچور کنیم و برویم
سمتِ مسجد. شب و روز نداشت. اگر تنبلی نبود حتما نماز صبح را هم آنجا حتم دارم هیچ
کدام از بزرگترها اعتراض از تنها بودن و تنها رفتنمان نمی کردند. درست مثل همان پیاده روی
های نیمه شبِ بعد از مراسماتِ قدر که خیابان های خلوت را با خنکی هوا سلانه سلانه قدم
می زدیم و هیچ چیز برایمان اهمیت نداشت جز آن گشتن و گپ زدن و خنده هایی که سکوتِ
شب را خدشه دار می کرد…
راستش را بخواهی درست همان لحظه ای که صدای اذان به گوشم خورد دلم خواست دستت
را بگیرم و فراموش کنیم دقیقا کجای زندگی هستیم. مثل همان وقت ها سرخوشانه مسیر
مسجد محل را بگیریم و با شادی بسمتِ چیزی که از صمیم قلب به آن ایمان داشتیم روانه
می شدیم…