“هوالمحبوب”
با عجله داشتم آماده میشدم که تلفن همراهم صدایش در آمد .
زنگ زده بودند تا از من بخواهند یکی از نقش های تئاتر را بازی کنم .
می گفتند با خانم فلانی صحبت میکردند به این نتیجه رسیدند که آن نقش را من
می توانم بازی کنم !
پرسیدم نقش چه کسی؟
گفت : همسر خولی !
گفتم : کدامش ؟ خوب یا بد ؟
گفت : بد !
خب آب پاکی را ریختم روی دستشان ، نمی توانم . خیلی وقت است تئاتر بازی
نکرده ام . حوصله رفتن این مسیر طولانی را نداشتم و گمان هم نکنم رویش را
داشته باشم .
بهانه آوردم که زود خنده ام می گیرد دروغ هم نگفتم خیلی وقت است از این
محیط ها فاصله گرفته ام . قطعا الان مثل گذشته نیستم و یک چیزهایی برایم
مسخره می اید .
بعد هم گفتم که رویش را ندارم !
جواب داد : اصلا بهت نمی اید !
چیزی نگفتم .
در ادامه حرفهایم هم گفتم اگر می توانستم قطعا می آمدم ، متاسفم .
بعد از قطع کردن .
کل آن مسیر را با یادآوری نقش و تماس لبخند زدم . مثل دیوانه ها . . .
تنها بودم و در هر قدم یادِ حرفهای دو همکلاسی ام میافتادم .
هرچند چند نفر را بهشان معرفی کردم تا با آنها تماس بگیرند .
ولی نقطه جالبی که به نظرم آمد ، نقش بدی بود که به من می آمد !
می گفت فکر کردیم به تو خیلی می آید ! تو می توانی از پسش بربیایی !