“هوالمحبوب”
از سرویس بهداشتی که بگذریم ، میرسیم به خورد و خوراک !
ما در آنجا هیچ چیز نمی توانستیم بخوریم چون از نظرمان همه چیز بوی گاو و
گوسفند می دهد !
به جرات می توانم بگویم اگر سیب زمینی وجود نداشت ما هم اکنون وجود نداشتیم !
وقت نهار و . . . می شد چند سیزمینی بر میداشتیم می رفتیم باغ رو برو که کنارش
دره بود اتشی بر پا میکردیم و سیبزمینی کباب میکردیم .
تنها ورژن و تغییر بزرگی که در سیب زمینی خوردنمان می توانستیم داشته باشیم در واقع
شانسِ شاهانه ای اگر داشتیم این بود که نانی که همراه سیب زمینی تناول میکردیم
تازه از تنور بیرون آمده باشد .
آن هم از یک در صد اتفاق می افتاد !
در آن چند روز اینجانب یاد گرفتم اگر آذوغه ای بنا به هر شرایطی در خانه تمام شد و فقط
یکچیز در خانه برای خوردن بود چطور مسالمت آمیز با این قضیه کنار بیایم و زندگی ام
را ادامه بدهم .
البته هر از چندگاهی شانس میاوردیم در بین این تناولات آبدوغ خیاری هم سرو میشد
که با فاکتور گیری بوی گوسفند عین قحطی زده ها حمله میکردیم به آن !
یکی دیگر از مصائب روستا حساسیتِ پوستی بود که وا مصیبتا بود .
بدنِ شریفتان مثل ابله مرغان دون دون میشود و به طرز فجیعی شروع به خارش میکند
به این صورت که شبها در خواب خارش وحشتناکتر و فجایع بزرگتر میشود . . .
بدبختی اینجا بود که یک جای خالی هم در بدنمان پیدا نمی شد . اینجانب با کمال
اطمینان می توانم بگویم ابله مرغانی که در سن 18 سالگی گرفتم شدتِ خارشش
یک صدم خارشِ این حساسیت فجیع بود !
در آن شبها در خواب اشک میریختیم ! مادرجانم من را بیدار میکرد میبرد کنار
جوی اب حیاط با پاشیدن آب خنک روی آن دون دون ها میخواست خارش را کمتر کند .
اولین چیزی که وسطِ ان مصیبت عظما به زبان می آوردم این بود که به مادر میگفتم
الان قطار نیست برگردیم ؟!!!
روزها حالم خوش بود در حال گردش بودم و شبها طلب برگشت می کردم .
خب قطعا الان پیشِ خودتان فکر میکنید چرا استحمام نمیکردیم !!!
این به فکر خودمان هم رسید ! اما خب حمامِ آنجا با اینجا کاملا فرق دارد برای یک
استحمام اولا اب گرمی وجود نداشت ! و باید زیر یک بشکه بزرگ آتش میکردند و اب
داغ میشد و بعد استحمام . ..
که قطعا با این روالِ بدختی گونه کسی دلش حمام کردن نمی خواست ، تا بدبختی
آنجایی بود که حمام ها هم در نداشتند !!! کلا انگار این خانواده به وجود “در” اعتقادی
نداشتند .
یعنی سرویس بهداشتی یک جای فرار داشت ولی حمام با ورود نابهنگام یک شخص چه
خاکی آدم به سرش کند ؟!
یادم هست گیسو بخاطر همین حساسیت پوستی قصدِ حمام کرد و من بادیگاردش شدم
اب یخ را بر سرش میریخت و میلرزید . از من هم خواست که امتحان کنم که من
با قاطعیت گفتم نه !
یکی دیگر از اتفاقاتِ نادری که برای من می افتاد فارغ از زندگی روستایی مزاحمت برای
یک جفت کفتر عاشق بود !
خب من کفِ دستم را بو نکرده بودم که هرجا می رفتم این دو کفتر حضور دارند . . .
اغلب اینجانب نقشِ مزاحمِ این دو را ایفا میکردم طوری که ندانسته وارد محیط هایی
میشدم که نباید !
البته معتقدم در آن لحظات اینجانب قطعا همان چوبِ خدا بودم که بر سرِ یکی از
نامزدها فرود می آمدم وگرنه مگر میشود اینهمه مزاحمت در این چند روز آنهم ناخواسته
از طرفِ من !!!!
خلاصه اینکه مصائب دیگری که از زندگی روستایی میتوانم به شما بگویم این است که
در آن لحظات یک زندگی مسالمت آمیز و آمیخته با انواع حشرات را یاد خواهید گرفت
مثلا اگر از کنارتان سوسکی بزرگ رد شد او را نمیکشید از کنارش رد می شوید و گاها
حتی سلام و علیک هم با او میکنید !
همینها یادم آمد.
والسلام