“هوالمحبوب”
دیروز با مهدی، زیر کرسی نشسته بودیم و خبیثانه داشتیم دفتر خاطرات نوجوانی خواهرم
را می خوندیم!
توی هر سطرش مهدی تیکه ای مینداخت و از خنده روی شونه های هم ریسه می رفتیم.
نگاه های تاسف بارِ عده ای هم که رد می شدن ذره ای از خباثت ما کم نکرد و خجالتی
نصیبمون نشد تا دفترُ بذاریم کنار و مشغول تفریح درستی بشیم.
چندتا بیت شعر خواهرم سروده بود که دوتایی بهش ضرب دادیم و رَپ ش کردیم.
وقتی آخرین برگ دفتر تمام شده بود. مهدی با خستگی گفت: دوست دارم پاشم. ولی
دلم نمی خواد… بعد با تفکر عمیقی پشت بندش گفت: حسم شبیه حس نویسنده دفتره!
+ می خندیدیم از تهِ دل..
++ خودمونیم خواهر! توی 14،15 سالگلی صادق هدایتی بودی برا خودت..