“هوالمحجوب”
در پیاده رو قدم میزدیم ، سید حرف میزد و من سرم به پایین بود .
گاهی غرق میشدم در حرفهایش و گاهی خودم را بزور از آن آبی که برایم درست
کرده بود بیرون می کشیدم .
در همین اثنای نجات غریقی ام . . .
توجه ام رفت سمتِ کفشِ دوست داشتنی ام .
همین چند ماه پیش بود که بزور در سپه سالار پیدایش کرده بودم .
شیفته رنگِ سبزش بودم . اولین بار بود که در چرم این رنگ را میدیدم .
همه کفش ها شده بودند مشکی ، خردلی، قهوه ای ، فندقی، شتری و گاهی زرشکی . . .
اینکه در بین این رنگهایی که دیگر از فرط تکرار از پرت گاهِ چشمت پایین انداخته شده اند
یک رنگ آن هم رنگِ مورد علاقه ات را پیدا کنی ، انگار که دنیا را به تو داده اند.
همان جا در هوا خواستم بخرم . . . اما زیادی به چشمانم گران آمد !
میم اصرار کرد گفت حالا که چشمانت را گرفته اصلا فکر قیمت را نکن . . . نتوانستم آنجا
خودم را قانع کنم .
چند روز بعدش در طالقانی وقتی دوباره دیدمش ، پا زدم و تنها با تفاوت قیمت بیست هزار
تومان خریدمش . . .
یعنی فقط آن بیست هزارتومان سپه سالار در گلویم مانده بود !
با لذت و عشق نگاهش میکردم .
شیفته مُدل فرانسوی کلاسیکش شده بودم . . .
به خودم که آمدم دیدم بخاطر یک کفش چقدر خودشیفته شده ام در این چند دقیقه !
نگاهی به کفش های دیگر می انداختم به طرح ها و جنس هایشان که همه معمولی بودند
پول پنج جفتشان تازه به قیمت کفش های من میرسید.با خودم در آن چند دقیقه میگفتم
چطور میتوانند این کفش ها را بپوشند !!!!
خودت شاهد بودی آن لحظه حس کردم از پرت گاهی دارم به زمین پرت میشوم. . .
وقتی هوشیار شدم دلم میخواست گوشه خیابان بایستم و عُق بزنم از افکار پلیدم . . .
دلم میخواست زمین دهان باز کند و من را ببلعد . . .
دلم میخواست نباشم !
چقدر احساس حقارت کردم در آن لحظه ! درونم چیزی فرو ریخت . . .
لعنت به تمامِ داشته هایی که اینطور تو را در چشمانت برتر از بقیه میکنند.
لعنت . . .