“هوالمحبوب”
من در تمامِ خاطرات کودکی ام ، یک شخصِ مریض داشتم که همیشه باعثِ آزار و
اذیتم میشد .
نه اینکه شکنجه ام بدهد و یا کتکم بزند ، نه !
بیشتر از نظر روانی رویم خیلی بد تاثیر میگذاشت . . .
آن شخص کسی نبود جز . . .
ادامه مطلب
“خواهرم. . .
عادت داشت در تمام رگ های زندگیم شریان داشته باشد !
چک کردن درس هایم تا دخالتِ در نقاشی کشیدنم . . . حتی گاهی خط به خط مشق-
هایم را چک میکرد ، خدا نکند یک خط را به سهو جا می انداختم تمام مشق هایم را
پاره می کرد !!!
همین شخص در کودکی گیر داده بود به چشم هایم ، میگفت چشمانم لوچند !
مادر هر روز مرا دکتر میبرد .دکترها هم میگفتند سالم است .
اما یکبار پیش خودشان فکر نکردند که چشمان من اُریب است و این لوچی نیست !
هر روز کارمان شده بود معاینه چشمانم . . .
مرا مینشاند در انتهای سالن و از من میخواست جهات را نشان بدهم همینکار را هم
میکردم چاره ای نداشتم .
ولی هیچوقت آن حس نگران کننده از اینکه نکند من عیبی دارم از ذهنم پاک نمیشود
هنوز که هنوز است با خودم فکر میکنم با وجودِ اینکه برادر بزرگترم هم مانند من
چشمانش اُریب است چرا تشخیص ندادند که فرم چشمان من اینطور است !!!!