“هوالمحبوب"
ساعت دوست پشت میز افتاده بود برش داشتم، آمدم روی میز
بگذارم تا بعد به دستش برسانم که ناخواسته روی مُچ دست راستم
انداختم در آیینه به دستم و ساعتِ زیبای دوست خیره شدم چقدر
به دستم می آمد. یاد ساعت ظریف دبیرستان افتادم آن ساعت
نقره ای فوق ظریف که هرکس میدید فکر میکرد دستبند است
یادم آمد چقدر به زمان حساس بودم بارها شده بود قصد گردش
داشته باشم و یا موقع رفتن به بیرون از خانه نیمه راه خالی بودن
مُچ دستم را حس کنم و از رفتن باقی مسیر صرفه نظر کنم،
برميگشتم و ساعت را برميداشتم اصلا اگر ساعت نبود انگار
تمام برنامه هایم بهم میریخت تاریخ را هم از حفظ بودم ولی حالا
نه حساسیتی برای وجود ساعت روی مُچ راست دارم و نه دانستن
تاریخ مثل گذشته برایم حیاتیست! انگار بدونِ زمان و بدونِ تاریخ
شده ام. . .
پ.ن: من از کودکی عادت دارم ساعت را دست راستم ببندم!