“هوالمحجوب”
هرچه لِوِل کلاس زبانمان بالاتر می رفت ساعت هایش هم بزرگانه تر میشد !
آن آخرها هم کلاسمان ساعت 8و نیم شب تمام میشد و زمستان بود و هوا زود تاریک
میشدپرنده هم در آسمان پر نمیزد چه برسد بر آدمیزاد !!!
جالبی اش اینجا بود که نه خانواده من و نه خانواده لورا هیچکدام دنبالمان نمی آمدند و
ما دختران تنها و بی کس از داخل شهر خودمان را به خانه میرساندیم !!!
به نظرم خانواده میخواستند ما را شیرزن تربیت کنند!!!!
در مسیرمان یک کوچه فرعی بود که لورا خیلی اصرار بر این داشت که از آن کوچه
فرعی برویم !
حتی چندبار سرش بحث هم کرده بودیم ، اینکه آن کوچه مسیرمان را نزدیک تر میکرد
درست بود ولی آنقدر آن کوچه تاریک و بی کس بود که من همیشه ترجیح میدادم از خیابان
اصلی بروم تا از آن کوچه!
کوچه طویل بود و تنها دو چراغ روشن داشت ! تا به سر آن کوچه خلوت و تاریک میرسیدیم
خوف مرا میگرفت .
در یکی از همین شبها وقتی در اوایل کوچه تاریک بودیم صدای پای کسی که پشت سرمان
می آمد توجهمان را جلب کرد از طرز قدم زدن و سایه اش خوب متوجه شدیم که آقاست!
لورا سریع واکنش نشان داد و گفت : مشکوک میزند .
من به طرز قدم زدن و صدای نایلونی که معلوم بود خرید کرده است دقت کردم گفتم :
- نه فکر میکنی
من هرچقدر لورا را به آرامش دعوت میکردم او بیشتر واکنش نشان میداد و از من میخواست
حرکتی بزند !
سیستم دفاعی لورا در این مواقع این بود که وقتی غریبه ای مزاحم را دیده مقابل درب یکی از
خانه ها بایستد و دستش را روی آن زنگ خانه بگذارد که مثلا من اهل این خانه ام!
از من میخواست اجازه بدهم این حرکت را پیاده کند هرچقدر آرام و پچ پچ کنان به او میگفتم
لورا این بنده خدا خرید دستش است معلوم است که قصد بدی ندارد و دارد مسیرش را میرود…
گوش نداد که نداد در همین بحث های پچ پچانه
پچ پچانه از من جدا شد و مقابل یکی از همان دربها ایستاد و دستش را روی زنگ گذاشت !
من که ترجیح دادم همراهش نباشم چند قدم رفتم آنورتر و ایستادم و پشت سرم را نگاه کردم
که دیدم در همان لحظه که لورا مضطرب کنار درب ایستاده بود و بصورت سوری دستش را روی
زنگ در گذاشته بود ،
آن آقای قد بلند که در دستش کیسه های میوه بود مقابل همان درب رفت و با لبخند کلید
انداخت به همان در و وارد شد !!! بله لورا ضایع شد D:
اینگونه بود که آنگونه شد !
خدا هیچکس را ضایع نکند :/