“هوالمحجوب”
کاش دقیقا مقابل همان درب آهنی که برای رسیدن به آن باید پله های آهنی شیارداری
که با هر قدم زانوانم میلرزید و چشم هایم را به مقابل می دوختم تا ارتفاع زیر پایم را
درک نکنم ، بودم . . .
آنوقت درست بوی شامی های پخته شده در مشامم می نشست و بعد با نیلو مقابل
تلوزیونی که داشت فیلم سارای را با زبان اصلی پخش میکرد مینشستیم و با آن مغز
کودکانه امان زُل میزدیم به غرق شدن سارای در آب و تعجب میکردیم از اشک هایی
که آن لحظه خاله حوری برای چندمین بار با دیدن آن فیلم میریخت . . .
در همان لحظه برق میرفت و صدای رعد و برق خانه را برمیداشت و ما جمع میشدیم
دور آن چراغ گردسوزِ قدیمی که شاید برای جهازِ خانمِ دایی بود !
در آن تاریکی و نگاهی که زُل زده بود به آن چراغ گردسوز داشتم خودم را در بیست و
اندی سالی تصور میکردم که شاد و خندان از آینده ای روشن . . . درست مثل همان
گردسوزی که بوی سوختن و روشنی اش تمام خانه را گرفته بود .
بعد خانمِ دایی می آمد و مارا صدا میکرد و مقداری پول در دستانمان میگذاشت و
آنوقت هر دو در آن تاریکی و کوچه ی نم خورده میدویدیم سمتِ پیرِمرد مغازه داری
که همیشه از بداخلاقی اش میترسیدم . . .
بعد از خریدِ با ترس و لرز در مسیر با احسان همراه میشدیم و آن چند قدمِ مانده به
خانه را فکر میکردم که کاش او با ما نبود . . .
درست امشب دلم همان خانه ترسناکِ خالی از مادرم را میخواهد که در آن تاریکی
دورِ همان گردسوز با آن چشم هایی که در نور بخاطر اُریب بودنش شاید شبیه
چشم های گربه می بود زُل زده بودم به گردسوز . . .با ذوق سوختنش را نگاه میکردم
و بقیه ! درست مثل همین الان که وقتی ذوق میکنم با خنده نگاهم میکردند و میگفتند
کجایش جالب است . . .
میخواهم درست در همان نقطه از کودکی ام قرار بگیرم که تمامِ دل دلانه هایم را میکردم
تا به تعطیلات برسم و بروم مهرشهر خانه پدری مادر . . .
دلم پدربزرگم را میخواهد که همیشه وقتی آن حیاطِ بزرگ را طی میکردم و به او که مقابل
درب مقتدر ایستاده بود و من با خجالت در آغوشش جای میگرفتم را میخواهد. . .
همان بوی خاص و صبحِ زود صدای پارس سگِ حیاط . . .
دلم همان کودکی ها را می خواهد . . .