“هوالمحبوب”
مادر خیلی بد بارمان آوردی در این مورد خیلی !
هر وقت کسی کار بدی در حقمان کرد با این جمله که ان کوچک تراست تو ببخش
و این بزرگتراست تو کوچکتری تو کوتاه بیا ، همیشه از ما خواستی خودمان را کوچک
کنیم !
طوری بارمان آوردی که نخواهیم دنیایی ادم ازمان دلخور باشد ودر عوض
خودمان حق دلخوری از کسی را نداشته باشیم . . .!
دیشب وقتی اصرار میکردی که بروم پیش دختردایی -کسی که پشت سرم هزارصفحه گذاشته
بودو هزارتا جنجال به پا کرده بود -ومن وقیحانه در مقابلت ایستادم و گفتم نمی روم!
خواهر مدام جملات تو را تکرار میکرد او کوچکتر است عقل ندارد تو بزرگتری کن!
گفتم دیگر نمی خواهم حماقت های گذشته ام را تکرار کنم !
این آدم مصداق مرا به خیر تو امید نیست شر مَرِسان است!
گفتم من خانه خواهرم آمده ام دلیلی بر دیدن او ندارم .
گفتم اگر او شعور داشت بجای اینکه خودش را مخفی کند می آمد و از کار زشتی که
کرده است معذرت خواهی میکرد .
گفتم تا کی باید مدام وقتی کسی بهم بدی کرد با جمله :
کوچکتر است ببخشم و بزرگتر است کوتاه بیایم.
وبعد سر همین بخشش دوباره از همان سوراخ گزیده شوم.
گفتم اینکار جز کوچک کردن شخصیت خودم و فراموش کردن ان فرد از کار زشتش
هیچ ثمری ندارد .
گفتم . . . ، خیلی حرف زدم خیلی .
قانعشان کردم دیگر کوتاه نمی آیم . همه ی این افراد را هم از زندگیم پرت میکنم بیرون
نه وجودشان برایم مایع آرامش بوده و نبودشان خلعی در من به وجود آورده .
کم زجر نکشیده ام از دست این طایفه و-
هر بار بخاطر مادر من پیش قدم شدم و خودم را شکاندم .
نمک خورد و نمکدان شکاند . از آدم هایی که نمک نشناسند همیشه میترسیدم.
بعد از بحث کوتاه من و خواهر آمدم کنار دایی جان روی مبل نشستم .
دستم را حلقه کردم دور کمرش و سرم را روی شانه اش گذاشتم خیلی وقت بود ندیده بودمش
آرام گفت : چطوری دختر .
بی اختیار بغض کردم و گفتم : خوبم ، خوب !
شروع کرد به آوردن دلیل توضیح آنکه که چرا دختر دایی -دخترش- به مهمانی نیامده . . .
چیزی نگفتم
فقط گفتم : اشکال ندارد حتما خسته است درکش میکنم بگذارید راحت باشد !!!