“هوالمحبوب”
سخنرانیِ امروز هم گذشت، می رم به سمتِ کارگاه های آموزشی که باید بذارم تازه داره
کارها بزرگ و بزرگتر می شه…
***
امروز صبح وقتی با عجله داشتم می رفتم همه نگاهشون بهم عجیب بود! با خودم می گفتم
جریان چیه؟! چه خبره؟! بعد هم دیدم ای بابا هوا چقدر گرمه!
خوب که دقت کردم دیدم پالتو پوشیدم! :/ دیگه نشد برگردم و در بیارم به اجبار کل مسیر
شبیهِ آدم سرمایی ها پالتو بدست رفتم و آمدم.
***
خوشم میاد در سنبل کردنِ همه چیز خبره ام :)))