“هوالمحجوب”
امروز رفتم برای خودم جایزه بخرم :) طبقه ی بالا هنوز در حال مرتب شدن بود. خواستم منصرف
بشم برگردم که آقای الف آمدن و گفتن: نــــه بفرمایید اشکالی نداره.
مام گفتیم دیگه اینهمه اصرار داره بریم کتابی که می خوایم را پیدا کنیم. خلاصه طبقه ی بالا بودم
و مشغول دیدن قفسه ای از کتابها که آقای الف یکدفعه از پشتِ سرم فرمودن: اینجا چطور شده!؟
با شنیدن این سوال یک نگاه به سالن کردم به کارتن ها و قفسه ها که تکمیل نشده. به خورده
نایلون های پهن بعد یک نگاه به آقای الف. گفتم: اطلاع ندارم چی تو ذهنتون هست!
خواستم با این جمله بگم داداش! الان اینجا بیشتر شبیه انباریِ چه نظری از من می خوای. این
را که گفتم استارت سخنرانی شد. شروع کرد به توصیف و قبل و بعد. آی اینجا قفسه ها سی سانت
بود فضا را فلان کرده بود. یادتونه کافه کیک و فلان چیز را هم سرو می کرد قراره فقط نوشیدنی
داشته باشیم. نمایشنامه خانی راه بندازیم و …
یعنی انقدر حرف زد که من دلم می خواست یکی از نیمکت ها را بردارم بشینم تا الکی سرپا
نایستم و به احترام هی سرمو به علامت تایید اینور اونور نکنم. بعد که دیگه تموم شد سریع
کتاب هایی که می خواستم را پیدا کردم که در برم. یهو تشریف آوردن از کتاب صحبت کردن!
یعنی رسما دلم می خواست سرمو بکوبم به دیوار!!! که در نهایت با اوهوم و بله جمع کردم و دِ
فرار…
بعضیا خیلی حرف می زنن…