“هوالمحجوب”
چادرم را کشیدم جلوی صورتم خم شدم از روی نرده ها پایین. داشت پای چپش را مسح
می کرد که یکدفعه با تغییر صدا و لحن گفتم: زهـــــرا خااااانـــــم!
یک دفعه قد راست کرد و مثل این سربازها که محکم می گویند بله، بلند گفت: بله!
تا چهره شوکه شدش را دیدم زدم زیرِ خنده. چند ثانیه طول کشید تا به خودش بیاد.
گفت: ماریا تو این عادت ترسوندنت را ترک نکردی؟! خیلی دیوونه ای. یکی طلبت!
با خنده: من دیوانه نباشم کی دیوونگی کنه؟!؟!؟
+ انصافا حیف نیست من را نداشته باشید؟! البته وقتایی که حالم خوشه! وگرنه ناخوش
بودنی سطل آشغال هم نمی پذیره منُ.
++ به دوست میگه: متاسفم همچین رفیقی داری! :)))