“هوالباقی”
پدرِ حبیب رفت…
یکی از اون خانم هایی که حکم انتظامات مسجد را داشت هم همینطور.
نشد بریم پیش حبیب بغلش کنیم و همگی زار بزنیم از بی پدر شدن ش.
نشد تصویر همیشه خندان آن خانمی که اغلب شبهای قدر چشم هام وقت
جیره بندی دیدنش را داشت از ذهنم پاک کنم. نشد به خودم بفهمونم که
رفتن فقط برای بقیه نیست. یک روزی دیر یا زود نوبت تو هم میرسه.
نوبت اطرافیانت میرسه. با کرونا نه با چیزهای دیگه حتما…
نشد طبیعت زندگیمون رو به خوبی درک کنم. نشد عقل و دلم یکبار در کنار
هم، با آرامش نتیجه ای درست بگیرند از این حیات.
نشد بفهمم این دنیارو نه تنها با همه ی زیبایی هاش بلکه با همه ی عزیزاش
عقلن دوست ندارم و احساس می کنم تا همینجای قصه ی زندگیم کافیه و
بهتره خدا تو همین مرحله نقطه ی پایان بذاره انتهاش.
نشد بفهمم…
و این نفهمیدن سالهاست که داره ضربه بهم میزنه! و انگار قرار نیست تموم بشه.