“هوالشافی”
کاش می شد در آغوشش بروم. دور از عذابِ غصه دار کردنش. دستش را بگیرم و
بگذارم روی سرم و بگویم به اندازه تمام سال های پاکی کودکی نوازشم کن!
کاش می شد خودم را در سینه ش پنهان می کردم. دستهای مردانه ش را دورم
حلقه می کرد. تن ش را بو می کشیدم. به اندازه تمام عطر سال های کودکی که
استشمام کرده م…
کاش می شد دست هایشان را می گرفتم و روی قلبم می گذاشتم فریاد می زدم که
از من بخاطر اینها بگذر…
بخاطر کسانی که از آنها متولد شدم. در دامن آنها رشد کردم. نان شان را خوردم…
امیدشان بودم. کاش می شد فریاد بزنم تو را به اشک های زنی که هربار بعد از نمازش
زیارت عاشورا خوانده، مردی که صوت قران ش همیشه خانه را پر کرده، مرا ببخش!
کاش می شد از نو متولد می شدم. از نو نفس کشیدن را یاد می گرفتم. از نو تو را
می فهمیدم. کاش چشم هایم را می بستم به آنچه غیر از تو بود. کاش چشم هایم کور
بودند و جز تو نمی دیدند… من این بی تو بودن را نمی خواهم. این قطع و وصلی
مداوم را نمی خواهم.
من از این دوری از این فراق. از این فاصله، خسته م. … خسته!