“هوالمحبوب”
از صبح با صدای آلارم گوشی بیدار شدم. تا روز و ساعت را دیدم انگار که غم عالم نشست روی
دلم. همانجا آلارم را خاموش کردم و سرم را با کلافگی روی متکا پرت کردم و آرام گفتم: لعنتی..
از صبح تا به حالا مدام یادم می اید. فلان ساعت هفته ی پیش در این روز آنجا بودی، اینکار
را می کردی و …
خدایا من چرا انقدر قائل به خاطراتم؟! چرا انقدر احمقم. چرا نمی خوام قبول کنم… قشنگ دارم
خودم را زجر میدم. عذاب میدم. ناخواسته.
+ دلم می خواست حالی بپرسم. اما با این فکر ضمیرناخودآگاهم گفت: تحقیر بس است!