“هوالقادر”
چه تلخ کامی بزرگیست وقتی سخن دلت را از دست چین زبان این و آن به تصویر بکشی…
آن وقت که حجم عظیم حرف ها در مهره دلت زنجیر شده توان رهایی و خروجشان را
نداشته باشی و فی المثل در تمام کتاب ها و نوشته ها غرق شوی تا بلکم جمله ای، حرفی،
مصداق تمام ناگفته هایت شود.
امروز، دراین ساعت،گوشه ای از کلاسی نشسته و تمام حسهای درونم اعم از پنج حواسِ لطف
شده از جانب خداوند حساس تر از پیش شروع به کار کرده ند.ازصدای خرده خرده کردن
آهن ساختمان کناری، تا بال بال زدن قمری های درخت کاج دوست داشتنی و همین
صدای ریز زمزمه خنده و نا اشنا که گواه کنفرانس های مختلف را می دهند نمی توانند صدای
دل دل کردن های دل بی قرارم را خاموش کنند.
کتابی که می خواندم به برگ اخر رسید و برگ اخرش برخلاف برگ اولش پر بود از تلخیِ گسِ فراق.
درد که از دل جدا نکرد هیچ. تیغ بر قلب نافرجامه این روزهایم فرو کرد.
دروغ چرا مامن تمام حرف هایم اینجاست. خسته م و دلم می خواست فارغ شوم از همه چیز.
از زندگی، درس، مسیر همیشگی… اگر مسئولیتی نداشتم فی الواقع قطعا رفته بودم.
کجایش را نمی دانم. فقط می رفتم و این بار افکار و زخم های کهنه و جدید را بین همان مسیر
وقف عام و خاص می کردم تا شاید کسی پیدا می شد تا بفهمد در من کم ترین چه چیز سنگینی
می کند. همه ی درد ها دوا دارند و درد من در بی دوایی خلاصه شده.
حال که در نوشتن به سر می برم و هرچه نیست و هست مغزم را روی کلمات پیاده می کنم بغض
چنگ انداخته بر گلوی تشنه م. تشنه م اما انگارمیلی به آب ندارم. ملتفتی که چه می گویم؟!
کاش همه مثل ظاهر بی درد من، باطنی بی درد داشتند..
همین/.