“هوالمحبوب”
چادرت را روی صورتت کشیدی که نشناسمت، صدایت چه؟! جثه ی ریزت را چه می کنی؟!
برایم سخت بود دیدن آن وضعیت. درست است که من تنها یک آشنا بودم که نهایت ارتباط
ما در یک سلام بود که آنهم این روزها، قطع اش کرده ام.
ولی این دلیل نمی شد که از آن وضعیت اسفناک ناراحت نشوم. از آن آبروریزی…
آه کشیدم.
کل مسیر را در تاکسی آه کشیدم و به لحظه ای فکر کردم که تو به خیالت با گرفتن رو خودت
را از من مخفی کرده ای، غافل از اینکه من چند قدم آنور تر قبل از اینکه به تو و آن بلوا برسم
همه چیز را دیدم و از کنارت نادیده گذشتم…
+ انگار روی بعضی خانواده ها گَرد بی آبرویی پاشیده اند و آنوقت یک نفر از میانِ آنها باید
به پای همه ی بی آبروهای اعضای دیگر خانواده اش بسوزد.
++ قدر خانواده خوب را بدانیم و شکرگزار باشیم..