“هوالمحبوب”
شب قبل از اینکه چشمامو رو هم بذارم داشتم قصه می بافتم. پیش خودم می گفتم فردا صبح
شال و کلاه می کنم میرم پیشِ دوست بعدشم اگه مایل بود دوتایی باهم میریم گلزار…
دلم عجیب گلزار شهدا می خواست.گوشیم شارژ نداشت زدم به شارژ و رفتم پی چندتا کار شخصی
با روشن شدن گوشی دیدم که دوست زنگ زده. باهاش تماس گرفتم و دیدم اونم دقیقا مثل
من برنامه چیده. هوا بارونی بود و عجیب هم می بارید. دیشب تو برنامه هام پیاده روی هم
داشتم :) اما با اون هوای ابری چاره ای جز اسنپ نبود. طبق همیشه سنگ تموم گذاشته بود .
و منِ شکمو یک دل سیر از دستپخت دلپذیر دوستم نوش جان کردم. چند دقیقه بعد از بارون
و شدتش با استوری های دیگران فهمیدیم عه! اولین برف 1397 در حال باریدنه.. :)))
مایی که عصر قرار رفتن به گلزار داشتیم اصلا قدم پس نکشیدیم! با همان بارش برف و هوای
سرد مثل دو تا پنگوئن تاتی تاتی کنان خودمونو رسوندیم گلزار! هر جفتمون کفشای لیز پوشیده
بودیم و تو هر قدم از حرکت و تصمیم رفتنمون بلند بلند می خندیدم و به طرز وحشتناکی هم
بی ادب شده بودیم! :/
در طی عبور هر ماشینی که عین بوق رانندگی می کرد و آب می پاشید به سمتون یک حرکت
زشتی می زدیم بعدش که خب، اصلاشم مهم نیست و از حرصی که بهمون داده می شد کاسته
می شد! :)))
+ اینگونه پنج شنبه ما در سکوت گذشت…
خوش به حالتون، هم جایی که رفتید هم برف