“هوالمحجوب”
خسته و کوفته، له لوردیده رسیدم راه آهن. از صبح نه صبحانه نه نهار ، حتی دریغ از خوردن آب!
توی مسیر هر رستوران و یا فست فودی می دیدم کمی وسوسه می شدم برم چیزی بخورم اما تا
داخلش را نگاه می کردم منصرف می شدم. تا اینکه آخر از ترس اُفت فشار از مترو یک اسنک گرفتم
که توی راه آهن مثل جوجه ها از توی ظرف مخصوص تیکه تیکه می کندم و می خوردم. هیچوقت
دوست ندارم مکان عمومی چیزی بخورم مخصوصا اگه عطردار باشه. خلاصه اینکه با خوردن اون و
پیج شدن. بخاطر یک اشتباه و شلوغی، تداخل قطارهای مسافربری به خیالِ اینکه خط قطارم
همچنان به روال قبل تو اون خطِ.چند بار هی رفتم و برگشتم. رفتم و برگشتم تا اینکه مسئول
قطار وقتی آخرین بار من را اونطور سلانه سلانه دید از ناراحتی سری تکان داد و گفت: پیش میاد
اشکال نداره. روم نشد بگم برادرِ من رسما صاف شدم با این حجم پیاده روی.
خلاصه اینکه رسیدم به قطار و سوار شدم. با دیدن پر بودنش تعجب کردم دلیل این پربودن را
نمی فهمیدم چون تایم حرکت پانزده دقیقه بعد بود. خلاصه اینکه بزور یک صندلی خالی پیدا
کردم و نشستم. تا نشستم درهای قطار بسته شد و شروع کرد به حرکت. تازه شستم خبردار شد
که ای وایِ من، قطار را اشتباه سوار شدم. هیچی دیگه وسط راهرو “او می دویدُ من می دویدم!”
رئیس قطار و خودمو میگم! بدبختی چهارتا واگن را آمده بودم عقب و رئیس جلوی جلو بود.
هیچوقت فکر نمی کردم با دو تا کیسه ی پر از کتاب و کفش ها و کیفِ رسمی! کت و دامن
پوشیده از زیر چادر! شال حریر بلند و چادر .. اونطور بتونم پرواز کنم و برسم و بگم سرِ جدت
نگهدار من حال ندارم تو راه باشم تا آخر شب!
القصه به لطفِ خدا و مرحمتش، همراه با اندکی معجزه از قطار مذکور پیاده شدیم و با فاصله ی
فراوان دوباره انقدر راه رفتیم تا برسیم به قطار خودمون :/
+ رسما مورد عنایت واقع شدم!
++ نتیجه اخلاقی: وقتی میرید سوار قطار بشید مثل بچه آدم چک کنیدش.
چه وحشتناک … آدمو خسته خسته می کنه وقتی می رسه خونه نایی براش نمی مونه