“هوالمحبوب”
اواخرِ ترم، همهمه ی مهمانی ها برپا شده بود. روزِ اول به اسم مهتاب تمام شد.
چه مهمانی بود، همه چیز فوق العاده خانه ای پر از تجمل و زیبایی…
روز دوم به اسم سارا تمام شد، مادرش سنگِ تمام گذاشته بود، در خانه اشان تا
حواست پرتِ از مسیر می شد گم می شدی! از بس که بزرگ بود.
روز سوم به نام شهلا تمام شد، آن هم درست مثل روزهای دیگر پر از زرق و برق
هر کدامشان در چیزی سَر بودند. یکی در خانه یکی در تجملات یکی در غذا!
اصلا مگر می شد پدرانشان در آن کارها مشغول باشندو وضع مالی اشان این نباشد!؟
نوبت به نورا افتاد… همه گفتند تو هم باید مهمانی بدهی حق در رفتن را هم
نداری! نورا کمی مکث کرده و پذیرفته بود.
روز چهارم هر سه دختر سوار بر ماشینِ شخصی اشان شدند. شهلا آدرس را
می خواند. مهتاب رانندگی می کرد. سارا هم شوخی های نقل و نباتش را در
ماشین پخش می کرد. هر چه می رفتند نمی رسیدند. مسیر هی کش می آمد.
از بالای شهر رسیدند به حاشیه ترین جای شهر. هر چه پایین تر می رفتند.
نقل و نبات های سارا کم و کم تر می شد!
حالا هر سه مقابل درب کوچکی ایستاده و منتظر باز شدن در بودند.
در باز شد، نگاهشان دوخته شد به آشپزخانه کوچکی که در حیاط بود. پله های
آهنی دهن کجی می کردند. سرویس بهداشتیِ زیر پله لب هایشان را آویزان کرد
هر سه مبهوتِ خانه ای حقیرانه در سکوت غرق بودند. خنده هایشان مرده بود.
غم در صورتشان خوابید!
در اتاق پذیرایی خبری از سرامیک و پارکت نبود! عوض اش یک کفِ سیمانی بود
که رویش را یک فرش حقیرانه پوشانده! روی کارتنی پارچه ای انداخته شده بود
و لوازم آرایش دختر پهنِ آن بود…
سکوت داشت خفه کننده می شد، ترکِ روی دیوار دهان باز کرده و می خندید!
هیچ وقت فکر نمی کردند دختری که با آن ظاهر و عزت نفس بود در این خانه زندگی
می کرد…
حالا با گذشتِ این همه سال چهره شرمگینِ نورا و خواهری که نتوانست از شرمندگی
تاب بیاورد و بماند. مادری که مدام نداری اشان را با جملاتی قانع می کرد از یاد نرفته
است…
پ.ن: غمگینم…
:(
بعضیا روح والایی دارن