“هوالمحبوب”
خبر را که شنید باورش نشد چندبار قسم داد: بگوجانِ فلانی… همین که مطمئن شد فریاد زد.
فریاد از شوق یا درد و یا شاید تلفیقی از هر دو!
در فریادش سه بار حسین علیه السلام را صدا کرد. آمد نشست قرارَش نیامد. ایستاد چند قدمی
در خانه چرخید. دوباره نشست. یک ساعت تمام کل خانه را قدم زد. می نشست می ایستاد
گریه می کرد می خندید راه می رفت از آن اتاق به آن اتاق. نمی دانست بی قرار باشد یا آرام بگیرد.
با خودش حرف می زد نه شاید با او! زیر لب می گفت: هر وقت صدای زنگ در آمد گفتم تویی…
صدای تلفن خانه شنیدم گفتم خبری از تو رسیده… سی سال چشم دوختم به راهی که رفتی…
آمدی مادر!؟ بلاخره آمدی؟! …