“هوالمحبوب”
دست در جیب ش کرد و هر چه داشت بیرون آورد. تنها یک اسکناس ده هزار
تومانی و یک اسکناس هزار تومانی! نااميد سرش را پایین انداخت و گفت:
- اینبار قسمت نیست.
راه برگشت به خانه را گرفت. در راه چشم ش به صندوق صدقات خورد فکری
به سرش زد.همان چند تومان ته مانده جیبش را هم درون صندوق انداخت.
به شب نکشیده مبلغ سفر جور شد. پول ش را که شمرد درست همان مبلغی
بود که نیاز داشت. صد و ده هزار تومان!!!
ده برابر همان ته مانده جیبش…
این داستانی که گفتم معجزه نبود، تنها و تنها تکیه کردن به وعده ی خدا بود.
با دیدنِ صندوق صدقات یادش افتاد خدا فلان وعده را داده. با خدا معامله
کرد و هر چه داشت داد…
پ.ن: از مال خودش داد، ده برابر گرفت. بخشیدن مال به نیازمند نه تنها کم
نمی کنه بلکه بیشتر هم می کنه. این وعده خداست :)
پ.ن2: این متنی که نوشتم حقیقت داره اینکه برای چه کسی اتفاق افتاده
بماند.
حتما،حتما همین طوره:)