“هوالمحبوب"
ساعت شش که بیدار شدم دلم شدیدا خواب ميخواست، آمدم بدخلقی کنم.
که دلم رضا نداد و مدام دلداری دادم که فردا دوشنبه دیرتر کلاس داری و ميتوني یک ساعت بیشتر بخوابی.
هي این جمله را تکرار میکردم و آرامتر میشدم که یادم افتاد فردا باید بروم مرکز برای کارگاه :((((
دوباره دیدم جایز نیست آرام باشم و شروع کردم به غُر غُر و زمین و زمان را
بهم دوختن. . .
خیلیم کار خوبی کردی.خودت باش!!!
______________
پاسخ قلم :
آره ماهی خیلی فشار آوردم آروم باشم دیدم نمیشه غُرم را زدم خالی شدم :)