“هوالمحبوب”
عشق گفت : من چشمانش را می پوشانم
احساس گفت : من زبانش را از کار می اندازم
درس گفت : من مدتی سرش را گرم میکنم
کار گفت : من دست و بالش را میگیرم
پول گفت : من میدوم تا او پشت سرم بدود !
عقل گفت : من می روم تا همه شما راحت کار خود را بکنید !
زمان گفت : من طاقت ایستادن و دیدن ندارم ، فرار میکنم . . .
” و بعد صدای ناقوس مرگ به گوش رسید! “
متن : از تراوشات ذهن دیوانه اینجانب :)
پ.ن : گفته بودم متنی از دفتر قدیمی پیدا کردم که در فرصت مناسب اینجا ثبت می کنم
پست قبل ، همان متن است منتهی چون تاریخ نزده بودم تاریخش را به امروز زدم . . .