“هوالمحبوب”
چشم هایم را باز کردم، نورِ خورشید مستقیم تابید به صورتم. خواب آلود دست چرخاندم
و ساعت گوشی را نگاه کردم. با دیدن ساعت عین برق گرفته ها پریدم!
- وای خدای من، دیر شد خواب موندم، موسسه…
آمدم سریع آماده بشوم که گوشی را با هول برای دومین بار چک کردم که ببینم درست دیدم
که با کلمه ی درشت جمعه کنار تاریخِ روز مثل لاستیک پنچر شدم و خودم را پرت کردم روی
متکا و از ته دل یک :(( خدایا چرا )) گفتم و چشم هایم را بستم!
+ چقدر شاغل بودن سخت است! مخصوصا این بیدار شدن و به موقع رسیدن… و صدالبته
وظیفه ی بزرگی که بر دوش آدم می گذارد…
++ خدایا من چرا با وجود این قابلیت هام باز هم تنبلی می کنم؟! چرا چرا چرا