“هوالمحجوب”
از تپه ها میدویدم پایین و دستانم را تا آخر باز کرده بودم و جیغ میکشیدم و قاه قاه میخندیدم
درست مثل همان کودکی شیرین . . .
آن موقع ها ترس از پرت شدن و قل خوردن از تپه را داشتم ولی اینبار
هرچه سرعت بیشتر میشد ، لذتم شیرین تر و بیشتر میشد . . .
اطراف تپه پر بود از آدم ، ولی چه کسی بود که توجه کند !
گاهی بعضی لذت ها انقدر به جانم مینشیند که همه چیز را زیر پایم له میکنم تا برسم به همان
درست مثل همان لحظه که با وجود آنهمه آدم مثل کودکی دستانم را باز کرده بود
مثل اینکه میخواستم باد را در آغوش بکشم !
هر چه سرعتم بیشتر میشد بجای ترس خنده های بلند بیشتر میشد و جیغ هایی که سراسر
از لذت بود بلند تر . . .