“هوالمحجوب”
بعد از مرگش آمده بود خوابِ کسی ، تعریف میکرد در خواب دیده است که فلانیِ مرحوم
وارد مراسمی شده است و وسط مجلس میخورد زمین ، هرکس که میرود کمکش کند و
بلندش کند اجازه نمیداده و مدام از مادر کمک می خواسته .
به مادر گفت : حلالش کند .
مادر چیزی نگفت . راستش ازار و اذیت هایش خیلی اشک های مادر را در اورده بود .
آنشب وقتی با شنیدن خواب از مادر میخواستیم که او را ببخشد .
مادر لبخند زد و گفت من حلالش کرده ام .
همان پنجشنبه رفته بود سرمزارش و برایش یس خوانده بود .
اگر بخواهم قهرمان زندگی ام را انتخاب کنم قطعا اولین گزینه را مادرم انتخاب میکنم .
خانمی صبور و مهربان ؛ دلسوز و بخشنده . . .
با وجود تمام دلخوری ها و ناراحتی ها باز هم هر پنج شنبه به خاکش میرود .
چقد بخشش خوبه…